محل تبلیغات شما



#پارت958
چندباری دستم بالا رفت تا دستش رو باز کنم ولی دلم نمی خواست دم مردنم لمسش کرده باشم.
وقتی متوجه شد دلخوریش رو پشت صدای غضبناکش پنهون کرد: چرا لال شدی؟
مگه نگفتم خودم می گیرمت، مگه نگفتم به روتم نمی آرم، مگه نگفتم زندگیم رو به پات می ریزم دیگه دردت چی بود؟ » هر کلمه اش رو با فریاد و نفرت به زبون می آورد.
دهنم مدام باز و بسته می شد تا جوابش رو بدم ولی هیج اثری از صدا نبود، با نفرت فکش رو قفل کرد و یکی از دست هاش گردنم رو رها کرد.
همین که خواست سیلیش تو صورتم فرود بیاد دستش تو هوا موند، به عقب کشیده شد و نعره ی عمو شهاد بلند شد: تخم سگ بی ناموس، داری چه غلطی می کنی؟
چقدر باید بهت بگم حد و حدودت رو بدون؟ » ولی شهاد برخلاف همیشه که سکوت می کرد غرید: تو باعث و بانیشی، چقدر بهت گفتم بگذار بمونم یا عمو رو راضی کن بیاد پیشمون؟
چرا وقتی بهت گفتم می خوامش بهم خندیدی؟ » و بلندتر: چرا؟ » عمو که از دیدن حال پسرش آشفته بود محزون جواب داد: من گفتم، روزی که مادرم به درک واصل شد غیر مستقیم برات خواستگاریش کردم ولی شهاب قبول نکرد. » شهداد عصبی سرش رو به زیر گرفت: آره، تا بتونه دخترش رو به یک حرومزاده تقدیم کنه. » تو جواب نگاه های دلگیر شهداد گفت: نه اینکه تو رو لایق ندونه، گفت زندگی دخترشه خودش هم شوهرش رو انتخاب می کنه.
ولی با این وجود یازده سال آکام رو با اسم تو عقب نگه داشت تا دخترش انتخاب کنه، خودت کاری نکردی که انتخابت کنه.
نُه سال آکام رفت و به پاش نشست، پس مشکلش دوری نبود تو نتونستی قلبش رو صاحب بشی.
پس دیگه برای من صدا کلفت نکن و چشمت دنبال زن شوهردار نباشه که خودم خونت رو می ریزم. » ولی شهداد تمام مدت نگاهش روی من بود، سرفه هایی که تمومی نداشت و اشک هایی که شالم رو خیس می کردن.
تا خواست جلو بیاد تو خودم جمع شدم و عمو بازوش رو کشید و غرید: شهداد! » فکش رو قفل کرد و رو به من: تا کجا باهاش پیش رفتی؟ » دلم می خواست بزنم تو دهنش ولی سرفه هام نمی گذاشت کلمه ای از دهنم بیرون بره.
دوباره نعره کشید: می گم تا کجا باهاش پیش رفتی؟ » عمو بلافاصله جواب داد: شهداد حدت رو بدون، الان یک زن عقد کرده ست انقدر بی حی. » و تا بیاد جمله اش رو کامل کنه انگشت اشاره اش به طرفم گرفته شد: فسخش می کنی فهمیدی، فسخش می کنی! » اون پشت صدای حرصی آیسان اومد: عقد دائمشه آقا، تازه ما منتظر نی نی ایم. » وسط اون قیل و داد نگاه برزخیه همه روی آیسان برگشت ولی من زل زده بودم به چشم های شهداد.
خون جلوی نگاه ناباورش رو گرفته بود، عمو رو که حواسش به آیسان پرت شده بود پس زد و با اون عظمتش مثل یک خرس درنده به طرفم هجوم آورد.
قبل اینکه دستش باهام اصابت کنه عمو مانع شد و به زور سعی داشت عقب بکشتش، یک نفس با اون چشم های به خون نشسته اش تو چشم هام غرید: خودم می کشمت!
هم تو رو، هم توله ی اون رو. » عمو که دید حریفش نمی شه هوار کشید: بهروز! » و خدمتکارش به سرعت خودش رو رسوند، با هر زور و زحمتی بود شهداد رو دور کردن ولی من هنوز می لرزیدم.
می خواستم دستم رو روی گوش هام بگذارم تا صدای نعره هاش رو نشنوم ولی از ترس انگشت هام یخ بسته بود، دندون هام شلق شلق رو هم می خورد طوری که زن عمو افق داد زد: بکش بیرون الان تو دهنش پر شیشه می شه. » و بلافاصله گوشه ی شالم رو مچاله کرد و لای دندون هام قرار داد.
زن عمو فرانک مثل ابر بهاری می بارید و با التماس لب باز کرد: آروم باش دختر، بگذار مامانت اومد چیزی نفهمه و این شر بزرگ تر نشه. »


عاشقانه ای ناب

•••

♡❤♡عشق آتشین آکام و گلستان♡❤♡

پسری نوجوان، با روحی مرده

خسته و گریزان از دنیای تلخش

با نگاهی سحرآمیز

•••

دختر بچه ای خاص

با هوشی استثنایی و زیبایی نفس گیر

تک گل رز و شهاب با آرزوی دانشمندی در عرصه ی فناوری هسته ای

پا به دنیای پسرکه داستان ما می گذارد

•••

شهداد

تنها پسرعموی گلستان

در دومین دیدار دل در گرو گلستان می بازد

عشقی پایدار که حتی گذر زمان و دوری هم، خدشه ای به آن وارد نمی کند

•••

برای خواندن این داستان جذاب در کانال تلگرام عضو شوید

•••


سر شب نشده همه با ناراحتی رفتن اتاق هاشون.

 ترس و فکرهای جور واجوری که تو ذهنم مانور می دادن، روانم رو به بازی گرفته بودن.

 با ناراحتی از راه مشترکمون که بالکن باشه وارد اتاق خاله و آکام شدم که از شب تولدش به بعد فقط اتاق آکام بود.

بزن روی ادامه مطلب و پارت کامل رو بخون.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها